#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_26


دايي-تو يه پديده اي اصن.

تک خنده اي کردم.

می‌دونم دايي.

دايي-شام حاضره؟

-نه.

دايي-مرسي واقعا.

-وظيفست.

از روي زمين بلند شد و به سمت در رفت. از اتاق زد بيرون و بازم من موندم و خاطرات گذشته. سعي داشتم بهشون فکر نکنم ولي وقتي به سراغم مي اومدن ديگه کنترلي روشون نداشتم. با حس اينکه يک نفر توي اتاقه سرم رو برگردوندم که ديدم بنيامين مات و مبهوت، ديوار هاي اتاق رو نگاه می‌کنه. توي اتاق من چيزي براي سرگرميه بچه ها نبود ولي شايد با ديدن سازم به سمتش می‌رفت که خداروشکر توي کمد بود.

از روي صندلي بلند شدم و به سمتش رفتم. دستام رو براش باز کردم و اونم خودش رو توي بغلم جا کرد.

-خب، بنيامين مگه تو خواب نبودي؟

يک سري صداهاي عجيب غريب از خودش درآورد . برام عجيب بود چطور يه پسره 3 ساله نمی‌تونه جواب يه سوال ساده رو بده؛ شايد هم انتظار من زياده! ولي تا حدودي بايد بتونه حداقل يک کلمه حرف بزنه. بي‌خيال حرف زدن با بنيامين شدم. از وقتي که رامتين و بنيامين به دنيا اومده بودن بيشتر دور و بر بنيامين بودم. شايد به خاطر آروم بودنش و کمتر شيطوني کردن، که دقيقا مخالف برادرشه.

بنيامين از توي بغلم اومد بيرون و توي اتاق شروع به راه رفتن کرد.

-دنبال چي می‌گردی؟

بازم حرفي نزد و فقط راه می‌رفت.


romangram.com | @romangram_com