#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_25
-چرا حرف نمیزنید؟
-ببخشيد فکر کنم اشتباه گرفتم.
با تعجب به گوشيه توي دستم نگاه کردم. خب از همون اول ميگفتي دو ساعته علافم کردي.
دايي-کي بود؟
-واي دايي ترسونديم! نمي دونم گفت اشتباه گرفته.
از روي تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفت. گوشي رو گذاشتم روي ميز توالت. مدتي بود از هيچ کدوم از دوستام خبري نداشتم، با اينکه شماره ي همديگر رو داشتيم ولي باهم در تماس نبوديم. با صداي بسته شدن در سرويس از افکارم اومدم بيرون.
دايي-باز که تو غرق در فکري!
-ولي اينبار تو فکر گذشته نبودم.
دايي-پس به چي فکر میکردی نفسه دايي؟
-به دوستام. مدتيه از هيچ کدوم خبري ندارم.
دايي-باهاشون در تماس نيستي؟
سرم رو به معنيه "نه" تکون دادم. دستي توي موهاش کشيد و روي زمين کنار صندليم نشست.
با دستاش دستام رو گرفت و توي چشمام زل زد.
دايي-نگران نباش نفس، تو هنوز ما رو داري.
-نگران نيستم، حتي دلتنگشون هم نيستم.
romangram.com | @romangram_com