#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_24


سينا-بازم؟

-اوهوم.

سينا-هنوز هم فکر می‌کنم جر زني کردي.

-چي؟ نه من هيچ وقت جر زني نمی‌کنم.

مامان از توي آشپزخونه داد زد:

مامان-مثل وقتايي که با من، داييت و پدرت بازي می‌کنی؟

-خب اون فرق داره. من توي ورق بازي به پاي دايي نمی‌رسم.

سينا-خيله خب بيخيال، به ادامه بازيمون برسيم.

صداي تلفنم رو از توي اتاقم شنيدم. خواستم بلند شم برم تا جواب بدم که ملاني برام آوردش.

-ممنون.

به صحفه ي گوشي نگاه کردم. شماره نا آشنا بود. قبل از اينکه دکمه ي اتصال رو بزنم قطع کرد. شونه اي بالا انداختم و گوشيم رو کنارم گذاشتم. بازي تموم شده بود و اينبار من بازنده بودم. ورق ها رو جمع کردم و توی کشوی میز تلوزیون گذاشتم.

صداي زنگ در به صدا در اومد. کپسولم رو برداشتم و رفتم سمت در و از چشميه در نگاه کردم؛ بابا بود.

در رو باز کردم. بابا با ديدن من لبخند زد و بهم سلام کرد. من هم با لبخند جوابش رو دادم. براي چند لحظه اي منو توي بغلش کشيد و روي سرم رو بوسيد. در واحدمون رو بستم. بابا مشغول سلام و احوال پرسي با ملاني و سينا بود. تلفنم رو که روي مبل بود رو برداشتم و رفتم توي اتاقم که متوجه ي دايي شدم. روي تختم خوابش برده بود. نشستم روي صندلي ميز توالتم و کپسولم رو هم گذاشتم کنارم روي زمين. دوباره صداي تلفنم در اومد. قبل از اينکه قطع کنه و يا دايي بيدار بشه جواب دادم.

هيچ صدايي نمي اومد. چندين بار گفتم الو ولي هيچ کس هيچ حرفي نمي زد.


romangram.com | @romangram_com