#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_23
ملاني-نفس جان عزيزم بهتره که براي دور شدن از خاطراتت اينجور کلاس ها رو بري.
-تا چند وقته ديگه مدرسه ها شروع ميشه و وقتي براي رفتن به اين کلاس ها ندارم.
دايي-توي همين 2 ماه ميتوني يه حرفه اي رو ياد بگيري.
-هوف، خيله خب باشه.
مامان-خب؟
-بعدا بهتون ميگم، فعلا نمي دونم.
ديگه کسي حرفي نزد و همه مشغول غذاشون بودن. تو اين فکر بودم که چه کلاسي بايد برم يا اصلا چرا بايد حتما برم کلاس! من هيچ جوره نمیتونم از خاطراتم دور بشم. هرجايي که باشم و سرم به هرچيزي که مشغول باشه، بازم اون صحنه هاي وحشتناک آتيش سوزي مياد توي ذهنم.
بعد از ناهار به کمک ملاني ميز رو جمع کرديم و هممون رفتيم توي سالن نشستيم. تلوزيون مثل هميشه همه ي شبکه هاش تبلغ بودن و تصميم گرفتم خاموشش کنم.
دايي-چرا خاموشش کردي؟
-برنامه نداشت ترجيح دادم روشن نباشه.
سينا-من میرم دنبال رامتين و بنيامين.
مامان-باشه سينا جان مراقب باش.
سينا-چشم خاله جان حواسم هست.
سويچ ماشينش رو از جيبش دراورد و به سمت در رفت.
ساعت 8 شبه و مامان مشغول حاضر کردن شامه. ملاني سعي داره بچه ها رو بخوابونه. دايي خوابه و منو سينا هم مشغول ورق بازي هستیم.
romangram.com | @romangram_com