#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_22


مامان-بياين ناهار.

دور ميز نشستيم و بعد از کشيدن مشغول غذا خوردن شديم.

ملاني-شنيدم قراره بري کلاس!

-چي؟

ملاني-خاله گفت قراره بري کلاس.

-من کلاسي قرار نيست برم.

مامان-نفس؟

-چيه؟ من هيچ کلاسي نمیرم.

مامان-به زور هم که شده، حداقل براي فراموش کردن اون روز ها بايد بري.

بيخيال غذام شدم و دست به سينه به مامان زل زدم.

-خب مثلا چه کلاسي؟ کلاس هاي ورزشي که نميتونم برم؛ کلاس هاي زبان خارجه هم مدرک زبان آمريکايي رو دارم. ديگه چي؟

در تمام مدت دايي، سينا و ملاني سکوت کرده بودن و به من و مامان نگاه مي کردن.

مامان-می‌تونی يه زبان ديگه ياد بگيري.

-علاقه اي ندارم.


romangram.com | @romangram_com