#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_21

ملاني-مهد کودک.

-بايد مي آوردیشون دلم براشون يه ذره شده.

سينا-زياد شيطوني می‌کنن.

-خيله خب، من ميرم لباس هام رو عوض کنم.

در اتاقم رو باز کردم و مثل هميشه روی تختم نشستم. چشمم به گيتارم افتاد. از روي زمين برش داشتم و توي دستام گرفتم. آروم شروع به زدن نت هاي آهنگي کردم و دوباره توي گذشته غرق شدم.

در اتاق زده شد و مامان اومد داخل و کنارم روي تخت نشست و دستي به موهام کشيد.

مامان-مگه نمی‌خواستی لباس هات رو عوض کني؟

-چرا الان پا مي‌شم.

گيتار رو گذاشتم روي تخت و به سمت کمدم رفتم. مامان تمام مدت حرکاتم رو با دقت زير نظر داشت. بعد از عوض کردن لباسام رفتم دستشويي و آبي به دست و صورتم زدم.

توي سالن سينا و دايي مشغول صحبت بودن؛ ملاني و مامان هم توي آشپزخونه مشغول چيدن ميز. ياد همون روزي افتادم که سر ميز ناهار بودم و حالم بد شد.

-بابا کجاست؟

مامان-کار داشت بايد مي رفت بيمارستان.

-آهان.

مامان-نويان؟

دايي-هان؟

romangram.com | @romangram_com