#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_19
روي يکي از صندلي ها که به ميز دايي نزديک بود نشستم. با ورود دانشجوها نگاهم به سمتشون کشيده شد؛ همشون خيره به من نگاه ميکردن. بالاخره سر جاهاشون آروم گرفتن. کلاس آروم بود و دايي دست به سينه به دانشجو ها زل زده بود.
به بـ*غـل دستيم نگاه کردم. يه پسر با هيکل معمولي کنارم نشسته بود. متوجه نگاهم شد، ولي سريع چشمم رو به دايي دوختم.
يه دختر که پشت سرم بود گفت:
-استاد ايشون نامزدتون هستن؟
دايي تک خنده اي کرد و گفت:
دايي:
-نه جواهري(فاميلش)؛ نفس جان خواهرزاده ي منه.
جواهري:
-آهان. خوشبختم نفس خانوم.
-هم چنين.
دايي:
-خب، آشنايي کافيه بريم سراغ درس.
به ساعتم نگاه کردم. طبق گفته هاي دايي کلاس يک ساعته بود و 15 دقيقه مونده بود تا تموم بشه. حوصلم سر رفته بود. گوشيم رو از توي جيب شلوار جينم دراوردم. چندتا پيام تبليغاتي مثل هميشه اومده بود. همه رو بدون خوندن پاک کردم. رفتم سراغ ليست آهنگ هام، هنسفريم رو از توي کيفم دراوردم و به گوشيم وصلش کردم و آهنگ بهشت تاريک رو از لانا دل ري پخش کردم.
کلاس تموم شده بود. هنسفريم رو از توي گوشم دراوردم. از کلاس زديم بيرون و به سمت پارکينگ دانشگاه راه افتاديم.
دايي قفل ماشينش رو باز کرد. نشستيم داخل و بعد از روشن کردن ماشين اولين کاري که کردم ضبط رو روشن کردم و بعدش شيشه رو دادم پايين
romangram.com | @romangram_com