#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_18


-براي چي؟

-مي‌خوام دايي رو ببينم.

مامان:

-ولي داييت...

بابا:

-باشه دخترم مي‌برمت.

دم در دانشگاه پياده شدم. قبل از اينکه در رو ببندم مامان گفت مراقب خودم باشم.

خواستم وارد دانشگاه بشم که بهم اجازه ندادن؛ سر و کله ي دايي پيدا شد و راضيشون کرد که اجازه ي ورود رو بهم بدن. همه ي دانشجو ها توي حياط بودن و به من زل زده بودن.

دايي:

-به چي نگاه مي‌کنيد؟

همه نگاهشون رو از من گرفتن. دايي من رو برد سمت يه کلاسي که خالي بود و کلاس بعديش هم همونجا بود.

دايي:

-خوبي نفس؟

-اوهوم.


romangram.com | @romangram_com