#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_14
مامان ديگه جيغ نمي کشيد و منو توي بغلش کشيد. دايي و مامان مدام باهام حرف ميزدن؛ بهم اميد دادن که خوب ميشم.
ولي من مي دونستم با اين اتفاق حالم بدتر شده. دکترم بهم گفته بود که با فکر کردن به خاطرات و اون صحنه هاي وحشتناک ممکنه حالت بدتر بشه؛ ولي من، نمیتونستم بيخيالش بشم.
توي هرلحظه، مدت زمان فکر کردن بهشون طولاني تر مي شد. اوايل شايد در حد چند ثانيه بود ولي بعد ها، زمانش حتي به نيم ساعت هم کشيده شد.
چشمام سياهي رفت و ديگه متوجه هيچ چيز نشدم.
با احساس چيزي روي دستم چشمام رو باز کردم. بابام و مامانم بالاي سرم بودن. بابام دستم رو توي دستش گرفته بود و نوازشش میکرد.
بابام رفت بيرون و بعد از چند دقيقه دکتر اومد داخل؛ يه مرد تقريبا 30 ساله و هيکلي بود.
دکتر:
-دقيقا توضيح بده چرا اينطوري شدي؟
-خب من توی اتاقم روی تخت بودم. رفتم دستشویی و بعد از اینکه برای شام صدام زدن، ماسک اکسیژنم رو از روی دهانم برداشتم، ولی نتونستم تحمل کنم و نفسم بند اومد.
دکتر:
-چیزی باعث شده حالت بد بشه؟
-خب...
مامان چشماش رو بست و دايي هم سعي داشت خودش رو کنترل کنه. هردوشون هم عصباني و هم ناراحت بودن.
دکتر سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد.
romangram.com | @romangram_com