#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_15
-خب من...
دکتر:
-خيله خب کافيه، بهتره استراحت کني.
دکتر رفت بيرون و با مکث کوتاهي در اتاق رو بست. با بسته شدن در اتاق چشمم به دايي و مامان برخورد که داشتن با خشم و ناراحتي نگام ميکردن.
مامان:
-من موندم چطور بعد 10سال اون خاطرات هنوز هم توي ذهنتن!
-نميدونم، هيچ وقت از ذهنم بيرون نميرن.
دايي:
-يعني چي نميدوني؟ اگه سلامتيت برات مهمه پس بايد سعي کني کمتر بهشون فکر کني.
حرفي براي گفتن نداشتم. ماسکم رو گذاشتم روي دهنم و چشمام رو بستم. صداي بسته شدن در رو شنيدم. چشمام رو براي لحظه اي باز کردم و ديدم که مامان رفته بيرون و دايي توي اتاقم مونده.
دوباره چشمام رو بستم و بعد چند لحظه اي فکر به گذشته دوباره خوابم برد.
***
بعد از اينکه دکتر کانولا رو وارد بينيم کرد پدرم رو صدا زد و آروم گوشه ي اتاق باهاش حرف ميزد. بعد از اون اتفاق بايد هميشه کانولا توي بينيم باشه و ديگه با کپسول هوا کارم راه نميفته.
به پدرم زل زدم که نگاهم رو روي خودش حس کرد. برگشت سمت منو لبخندي زد؛ در اتاق رو باز کرد و اشاره کرد برم بيرون. از اون اتاقي که 3 روزي توش بستري بودم زدم بيرون. توي اين مدت حتي يکبار هم از اتاق نزدم بيرون. به سمت در وروديه بيمارستان راه افتاديم. ماشين بابام دم در بود. در عقب رو باز کردم و روي صندلي نشستم.
مامان:
romangram.com | @romangram_com