#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_13
-الهي فدات بشم خوبي؟
سرم رو به معنيه "آره" تکون دادم.
در خونه باز شد و همسر ملاني، آقا سينا و دوتا پسر 3 سالش رامتين و بنيامين اومدن داخل.
رامتين و بنيامين از تو بـ*غـل باباشون اومدن بيرون و به سمت من دويدن. بغلشون کردم. نميتونستم باهاشون حرف بزنم يا بوسشون کنم. نفسم بالا نميومد و ترجيح دادم فقط توي بغلم باشن.
بعد از نيم ساعت مامان من، دايي و آقا سينا رو براي نهار صدا زد.
رفتيم توي آشپزخونه و روي صندلي هاي ميز نهارخوري نشستيم. ملاني و مامان کنار هم نشستن. آقا سينا بين دايي و ملاني نشست و دايي هم کنار من.
دایی توی بشقابم برام غذا کشيده بود. آروم ماسکم رو از روی صورتم برداشتم که با سرفه های پی در پی مواجه شد.
مامان هول شد و سريع از روي صندليش بلند شد. اومد سمت منو مدام صدام ميکرد.
مامان:
-نفس؟ نفس حالت خوبه؟
احساس کردم مايعی توي دهانم جاري شده. ماسک رو برداشتم و ديدم کامل خونيه. با اينکه نفس دويدن رو نداشتم ولي پاشدم و با سرعت به سمت دستشويي دويدم. در رو بستم و تمام مدت داشتم خون بالا ميآوردم.
همه پشت در دستشويي بودن و محکم در رو مي کوبيدن و صدام ميزدن. ولي نه خونايي که بالا مياوردم بهم امون مي داد حرفي بزنم و هم نمي تونستم نفس بکشم.
صداي گريه ي رامتين و بنيامین رو ميشنيدم. هر لحظه صداشون بيشتر مي شد. يهو در با ضربه ي بدي باز شد. مامان و دايي اومدن داخل. کپسول و ماسک اکسيژن توي دست دايي بودن. به سمتم اومد و ماسک رو روي دهنم گذاشت. هنوز هم خون بالا مي اوردم.
مامان پشت سر هم جيغ ميزد. ماسکم پر از خون شده بود ولي هنوز هم ميتونستم باهاش نفس بکشم.
ملاني پريد توي دستشويي و گفت که آمبولانس توي راهه.
romangram.com | @romangram_com