#_نبض_احساس_پارت_96


سرم روازروي برگه هابرداشتم وبه پندارنگاه کردم وباتعجب ازش پرسيدم:بهار؟!

پندار:اميرمن خواهروبرادري ندارم وقتي باشماهاآشناشدم تووسعيدرومثه برادرم دونستم وهيتي روخواهرم.اماهرکاري کردم نتونستم به بهاربه ديديه خواهرنگاه کنم.بي شرفم اگه نگاه بدبهش کرده باشم.

اميرمن...من دوسش دارم...ازهمون روزاول...شايدبه عشق دريک نگاه اعتقادنداشته باشي ولي من دريک نگاه عاشقش شدم وهرروزکه ميگذره اين احساس بيشترميشه.ديگه خسته شدم ازاينکه احساسم روتودلم پنهون کردم.بهاردخترخوشگليه ميترسم کسي زودترازمن بيادواونوبگيره.من بدون اون...

نتونست ادامه بده.زدن اين حرف براش خيلي سخت بود

_ميدونم پندار.درکت ميکنم.خودتم ميدوني که بهاربرام هيچ فرقي ازهستي نداره واونم خواهرمه.برام خوشبختيش خيلي مهمه مخصوصاباسختي هايي که توي زندگيش کشيده.توروهم ميشناسم ميدونم که پسرخوب وپاکي هسي.راستش من عشق روتوي چشماي تونسبت به بهارديدم ولي نخواستم چيزي بگم تاخودت بگي.اگه ميديدم که به خواهرم نگاه بدداري مطمئن باش گردنت روميشکوندم ولي ازاونجايي که ميشناسمت ميدونم که همچين پسري نيستي.دراين موردهم بهتره اول باخانوادت حرف بزني بعدبهار.

پندار:يني توموافقي؟

_گفتم که براي من مهم خوشبخيه بهاره اگه اون بخوادچراکه نه؟کي بهترازتو؟

پندارباخوشحالي ازجاش بلندشدواومدطرفم وبغلم کرد:نوکرتم داداش.

خواست بره بيرون که گفتم:حالاکجا؟

پندار:ميرم که باخانوادم حرف بزنم.

_دراين حد؟


romangram.com | @romangram_com