#_نبض_احساس_پارت_9
_اي باباداداش ماکه کاري نکرديم.
نيما:اميرکمکش کن.ميدونم که حرفات روش تاثيرگذاشته که الان اينجوري شده.ازت ميخوام کنارش باشي.نازنين تنهايادگارمادرمه واون قبل مرگش ازم خواست که مواظبش باشم ولي من نتونستم.ازت ميخوام کمک کني تادوباره خواهرم برگرده خونمون دوباره بشه همون نازنين قبل.
_چشم داداش.من هرکاري ازدستم بربيادانجام ميدم.
يکم ديگه بانيماحرف زديم بعدش خداحافظي کردورفت.وقتي نيمارفت به سمت اتاق نازنين رفتم.
_سلام مجددعرض شدخانوم
_سلام تابه حال نديدم يه پسراينقدپرحرف باشه.
واااامن که چيزي نگفتم.سلامم نبايدبکنيم؟!
_کلي گفتم_
_خوب ديگه حالاکه ديدي.بريم؟
_کجا؟
_آلزايمرم داشتي مگه نگفتي دلت ميخوادبري قدم بزني خب بريم ديگه.
_نخيرم يادم نرفته بودخواستم ببينم تويادت هس يانه.
romangram.com | @romangram_com