#_نبض_احساس_پارت_8


_بااجازه من ديگه برم حتماخانواده منم اومدن.

چشمکي به نازنين زدم اونم لبخندي زدومنم رفتم اتاقم.مطمئن بودم که همشون ازاين حال نازنين تعجب کردن.هستي وسعيدوامين وغزل اومده بودن.نميدونم چراولي احساس خوشحالي تموم وجودم روپرکرده بودبراي همين بيشترازقبل بابقيه شوخي ميکردم.ازهستي وسعيدم خواستم که براي درست کردن اتاق نازنين کمکم کنن اوناهم قبول کردن البته باکلي سوال پيچ کردن ولي يه جوري دست به سرشون کردم.بعدنيم ساعت رفتن.هنوزدودقيقه نشده بودازرفتنشون که يکي درزدمن باخيال اينکه يکي ازهموناس گفتم:بابامن خودم روالکي زدم به مريضي که شماهارونبينم ماشاالله شماهام هرروزاينجايين.

دربازشدونيماوارداتاق شد.

نيما:سلام ببخشيدمزاحم شدم؟

_اااانيماتويي؟من فک کردم اونان.نه بياتواين چه حرفيه؟

نيما:خوبي؟پرسيدن نداره که ماشالله بزنم به تخته توپي...

_اي باباچيکارکنيم ديگه مااينيم.بيابشين.

نيماروي صندلي نشست ماازوقتي صميمي شديم که يه بارنازنين حالش خيلي بدشدونيماداشت توي حياط گريه ميکردرفتم سمتش وباهم دردودل کرديم.ازاون روزشد که منم تصميم گرفتم به نازنين نزديک شم بلکه ازاين وضعيت دربياد.

نيما:اومدم ازت تشکرکنم.

_اي بابا...ماکارخوبي هم کرديم که خبرنداريم؟

نيما:آره...نازنين امروزحالش خيلي خوب بودنميدونم چيکارکردي که باعث شدامروزبعدمدتها حرف زدنش،شيطنتش وخنده هاش روببينيم ولي ازت ممنونم.


romangram.com | @romangram_com