#_نبض_احساس_پارت_89

_راستش شماهم حتماشنيدين که منوونازنين چقد همديگرودوست داريم.خواستم قبل ازاينکه ازنازنين درخواست ازدواج کنم ازشماکه بزرگترين اجازه بگيرم که اگه نازنين وشماهم راضي بودين بعدش همه چي رورسمي کنيم.

اروم نفسي ازسرآسودگي کشيدم.عرق کرده بودم.ازخجالت داشتم آب ميشدم گفتنش خيلي سخت بود.

پدرنازنين:بله کم وبيش چيزايي ميدونم.تاالان سعي کردم اوناهرتصميمي گرفتن کنارشون باشم واگه نيازبودراهنماييشون کنم.سعي کردم چيزي توي زندگيشون کم نباشه يه جورايي هم خواستم مادرباشم هم پدر.يه پدرجزخوشبختي وآسايش بچه هاش ديگه چي ميتونه بخواد؟خداروشکرنيماباانتخاب درستش منوبه آرزوم رسوند.حالافقط نازنين مونده.نازنين خيلي شبيه مادرشه.هميشه باديدنش يادمادرش مي افتم.وقتي ميخواست بااون پسره ازدواج کنه اگه بگم راضي بودم دروغ گفتم ولي خواستم خودش انتخاب کنه.من ازاولم ميدونستم که شمادوتايه حسايي نسبت بهم دارين ولي هردوتون ميزاشتين به پاي دوستي وبالاخره يه روزاينوفهميدين.توخيلي پسرخوبي هسي وخيالم ازبابت دخترم وانتخابش راحته.من راضيم پسرم.اميدوارم دخترم روخوشبخت کني.

_خيلي ممنونم آقاي پارسيان.مطمئن باشين جونمم ميدم تاخوشبخت باشه.

پدرنازنين:يادته يه روزبهت گفتم پسرمي؟ميخوام من روهم پدرخودت بدوني.

_چشم آقاجون.

همديگروبغل کرديم مثل يک پدروپسر.بعدازاونجارفتم خونه.دوش گرفتم وآماده شدم.کت وشلوارمشکي باپيراهن سفيدپوشيدم.ازخونه اومدم بيرون خواستم درخونه هستي روبزنم کّ دربازشدواومدندبيرون.هستي صوتي زدوگفت:اووووداداش منو...تيپ زدي.

بهار:بيچاره نازنين.

_يکي اين هندونه هارواززيربغلم بگيره.

هستي:خيلي خب حالالوس نشو.بريم ديرميشه ها.

ازاون وررفتيم دنبال نازنين امشب عجيب خوشگل شده بوداونم مثه من تيپ سفيدمشکي زده بودشال سفيدچقدبهش مياداروم دم گوشش گفتم:ازپيشم جم نميخوري؟

هستي:هوووي درگوشي نداريم ها...

romangram.com | @romangram_com