#_نبض_احساس_پارت_88


رهاباسيني چاي وشيريني اومد.تعارف کردومنم يه استکان برداشتم.

_ممنون.

رها:باباجون بامن کاري ندارين؟

پدرنازنين:نه دخترم.

رها:من ميرم خريد.زودميام.

پدرنازنين:باش دخترم مواظب خودت باش.

رها:چشم بااجازه.

يه قلوپ ازچاييم روخوردم.

پدرنازنين:خب پسرم ديگه چخبر؟

ليوان چاي روگذاشتم روي ميزوصداموصاف کردم وگفتم:سلامتي خداروشکرهمه چي خوبه.غرض ازمزاحمت خواستم ازتون اجازه بگيرم.

پدرنازنين:اجازه؟براي چي؟


romangram.com | @romangram_com