#_نبض_احساس_پارت_79
_نميدونم...نميدونم پندار...هيچي نميدونم...
نزديکاي ظهربودکه هم سعيدهم اون دختره که اسمش بهاربودمرخص شدن.سعيدرسونديم خونش امين وغزل روخبردارکردم اوناهم رفتن پيشش.به سعيدهنوزنگفتيم که نقشه هانيس.فقط من ونازنين وپندارميدونستيم.حالامونده بودبهار.
_بهارخانم کجابرم؟منظورم ادرس خونتون روبدين تابرسونمتون.
بهار:من همينجاپياده ميشم.بقيشوخودم ميرم.
نازنين:نه بهارجون داريم ميريم توروهم ميرسونيم سالم تحويل خانوادت بديم تاخيالمون راحت شه.
بهار:اخه...
پندار:اخه نداريم ديگه.
بهار:خانواده اي ندارم که بخواين منوبهشون تحويل بدين.
يه گوشه پارک کردم ماشينو.من وپنداربرگشتيم وعقب رونگاه کرديم.بهارسرش پايين بودوداشت باانگشتاش بازي ميکرد.
نازنين:يعني چي؟
romangram.com | @romangram_com