#_نبض_احساس_پارت_80
بهار:فوت کردن.
همه باهم گفتيم:خدارحمتشون کنه.
اونم اروم گفت:ممنون.
پندار:فاميلي،آشنايي چيزي ندارين؟
_من ميگم بريم خونه من اونجاراحت ترحرف بزنيم هم بهارخانم همه چيزرازاول برامون تعريف کنه.قبوله؟
نازنين وپندارموافقت خودشون رواعلام کردن ولي بهارچيزي نگفت.به سمت خونه خودم رفتم.نازنين چايي گذاشت منم رفتم لباسام روعوض کردم.يه تيشرتم به پنداردادم.همه رومبل دورهم نشسته بوديم.
نازنين:خب ماميشنويم.
بهار همينجوري که سرش پايين بودشروع کردبه تعريف کردن.
بهار:8سالم بودکه بابام توي يه تصادف فوت کرد.ازاون روزبه بعدبامادرم زندگي ميکردم.مادرم هرکاري ميکرد.بافتن ودوختن لباس گرفته تاکارکردن توي خونه اين واون.فقط ميخواست من درس بخونم.من ميخوندم نه بخاطرخودم فقط به خاطرمامانم.ميخواستم يه کسي واسه خودم بشم تاديگه مادرم کارنکنه وفقط بشينه توي خونه.روزامون به سختي ميگذشت خيلي سخت.حتي گاهي ميخواستم درسم روول کنم وبرم دنبال کارولي مامانم ميگفت اگه ميخواي ازت راضي باشم بايددرس بخوني منم مجبوربودم بخونم.16سالم بودکه مادرم سرطان معده گرفت.پولي نداشتيم که ببريمش دکتريابراش داروبخريم.براي همين به چندماه نکشيدکه فوت کرد.يه پيرزن خيلي مهربوني بودکه همسايمون بود.ازاون روزبه بعداون ازم نگهداري کرد.خيلي خانوم خوبي بود.من بهش ميگفتم عزيزجون.خودش بچه اي نداشت ومنومثه دخترخودش ميدونست.قبلنامعلم بوده وبازنشست شده زندگيشم باهمون حقوق بازنشستگيش ميگذروند.يه صاب خونه اي داشت خيلي هيزوبداخلاق بودولي عزيزجون ازپسش برميومد.درساموميخوندم.کنکورکه دادم رشته هاي خوبي قبول شدم ولي همشون شهراش دوربودازبينشون طراحي داخلي روکه توي همين تهران بودروانتخاب کردم تاهم برام راحت ترباشه هم پيش عزيزجون باشم.عزيزجون خيلي خوشحال شده بودوقتي قبول شدم رفتم سرخاک مامان وباباوگفتم من به قولم عمل کردم وازم راضي باشين.دوسه سال بعدعزيزجون سکته کردومنوتنهاگذاشت.اززندگي کردن سيرشده بودم.به هرکي دل ميبستم خدااونوازم ميگرفت ونميزاشت پيشم بمونه.ديشب صاب خونه براي گرفتن اجاره خونه اومده بودخونه.خواستم ازهمون دم درپولشوبدم تابره ولي گفت کارم داره وجلوي درخوبيت نداره که حرف بزنيم منم گفتم زودترکارتوبگوبرو.اومدداخل.گفت يه ليوان چايي نميدي؟بهش چايي دادم.ازچيزاي مختلف حرف زدتااينکه...
بغض کرده بودونميتونست ادامه بده.نازنين رفت کنارش ودستاشوگرفت وگفت:ميخواي بزاريمش براي بعد؟
بهار:بهم نزديک ونزديک ترشد.دادميزدم امابادستاش جلوي دهنم روگرفته بود.افتاده بودم روي زمين.بادستم اطراف روگشتم تاشايديه چيزي پيدابشه که بشه باهاش ازدستش خلاص شديه گلدون اومدتوي دستم باهاش محکم زدم توي سرش.ازروم کنارش زدم.خيلي ترسيده بودم ميترسيدم برم سمتش.من يه نفروکشته بودم.ازاونجافرارکردم.داشتم توي خيابون ميرفتم که اون پسرامزاحمم شدن.ديگه آخرراه بودوراه فراري نداشتم.توي دلم به خداگفتم اگه دست بهم بزنن قسم ميخورم که خودم روميکشم ولي خداصدام روشنيدوشماهاروفرستادبعدشم که خودتون ميدونين.
romangram.com | @romangram_com