#_نبض_احساس_پارت_78
_حال دختره چطوره؟
نازنين:بهترازقبله.رنگ وروش برگشته.
چشاموبستم وسرموتکيه دادم به ديوار.نازنين دستاشودوربازوم حلقه کردوسرشوگذاشت روي شونم.
داشتم به اين فک ميکردم که يني کارکي ميتونه باشه.هراحتمالي دادم.يهواون روزي که داشتيم ناهارميخورديم يادم اومد.تلفني که شد.يهوازجام بلندشدم.
نازنين بانگراني:چي شده امير؟
_نقشه ها...
دويدم وازبيمارستان اومدم بيرون رفتم سمت شرکت.دوباره رفتم توي اتاقم بين وسايلادنبال نقشه هاگشتم ولي نبود.همه جاروگشتم باخودشون برده بودن.باپام ضربه اي به پرنده اي که روي زمين بودواردکردم.بادست موهامومحکم دادم عقب.
روي زمين نشستم وبه ميزم تکيه دادم.سرموبادست پوشوندم.حالابايدچيکارکنيم؟اين همه روش زحمت کشيديم.فقط 3روزمونده بود.فقط 3روزمونده بودتابه هدفمون برسيم.يادزحمتايي که کشيديم افتادم...يادروزايي که اينجاشب شدوشبايي که اينجاروزشد...اون بچه ها...نميدونم چقدتواون حالت بودم که ديدم پنداراومده توي اتاق.کناردرتکيه دادبه ديواروسرخوردزمين ونشست.
پندار:همه چي تموم شدنه؟
_باخودشون بردن.همه جاروگشتم ولي نيس.
پندار:حالاچيکارکنيم امير؟
romangram.com | @romangram_com