#_نبض_احساس_پارت_77
پندار:بايدبريم بيمارستان.
سعيد:همه چي تموم شد.
_هييييش هيچي نگوفعلاالان بايدبريم بيمارستان.
باکمک پندارسعيدروازروي زمين بلندکرديم وبرديمش بيمارستان.دکترامعاينش کردن.خداروشکرچيزمهمي نبودفقط سرش چندتابخيه خورد.تو همون بيمارستاني بوديم که نازنين هم اونجابود.سعيدخواب بود.
_من برم پيش نازنين.توهم بمون پيش سعيد
پندار:باشه توبرو.
رفتم سمت نازنين.تامنوديداومدسمتم.
نازنين:چي شدامير؟
باخستگي فراوان وناراحتيم بخاطرحال سعيدنشستم روي صندلي.
_رفتيم شرکت.اتاق من همه چي داغون شده بود.همه وسايلاروشکسته وبهم ريخته بودن.سرسعيدم خوني بود.
اورديمش همينجا.چندتابخيه خوردالانم بهش ارامبخش زدن وخوابيده.
نازنين:واي خداي من...امشب چرااينجوري شده؟
romangram.com | @romangram_com