#_نبض_احساس_پارت_73

خون ريزي بينيم بنداومده بودوحالم بهترشده بود.

به بيمارستان که رسيديم.دختروبردن توي يه اتاق پندارم رفت تادستشوپانسمان کنه.منم جلوي دراتاق روي صندلي نشسته بودم تابيان.سرموبه ديوارتکيه داده بودم وچشام بسته بود.کمي بعدصداي بازوبسته شدن دراومد.دکترازاتاق همراه نازنين اومده بودن بيرون.ازجام بلندشدم ورفتم سمتشون.

_حالش چطوره؟

دکتر:خوبه...ازترس زيادي فشارش افتاده بودپايين بهش سرم وصل کرديم فرداصبح ميتونين ببرينش.

نازنين:خيلي ممنون خانم دکتر.

دکتر:خواهش ميکنم.

دکتررفت ونازنين نزديک ترشد.

نازنين:اميرخوبي؟

_خوبم عزيزدلم

نازنين:رنگت پريده بيابشين اينجا.

نشستيم روي صندلي هنوزوقت نکرده بودم دست وصورتم روبشورم.جيب پيراهنم پاره شده بودوخوني بود.

پندارم اومد.لباس اونم خوني بودوخاکي.آستين دستش که زخمي شده بودروپاره کرده بودن وپانسمانش ديده ميشد.

romangram.com | @romangram_com