#_نبض_احساس_پارت_72
نازنين که معلوم بودهنوزدختره رونديده نگاهي به پندارکردوديدداره ازبازوش خون مياد.
نازنين:پنداربازوت..
پندار:چيزمهمي نيس.
نازنين:ميشه يکي بگه اينجاچخبره؟
به دختراشاره کردم وگفتم:نازنين اين خانوم به کمک احتياج داره مارفتيم طرفش ولي ازمون ميترسه گفتيم شايدتوبتوني کمکش کني.
نازنين به سمتي که اشاره کردم نگاهي انداخت.ازکنارمن بلندشدورفت پيش دختره.باهاش آروم حرف ميزد.باکمک پندارازجام بلندشدم ورفتيم سمت ماشين تااوناراحت تربتونن حرف بزن.چنددقيقه بعدنازنين دختره روازروي زمين بلندکردوازدستش گرفته بودوباهم ميومدن سمت ماشين.پنداردرعقب ماشين روبازکردبراشون.
پندار:نازنين توهم بشين من خودم رانندگي ميکنم.
نازنين:ولي دستت...
پندار:گفتم که چيزمهمي نيس.
سوويچ ماشين روگرفت ودروبست بعداومدسمت من وکمکم کردتابشينم توي ماشين.
پندارباسرعت به سمت نزديکترين بيمارستان رفت.
romangram.com | @romangram_com