#_نبض_احساس_پارت_71
سرم داشت گيج ميرفت وجلوچشام تاريک ميشددستموبه ديوارتکيه دادم وخودموچسبوندم بهش.
پندار:اميرخوبي؟
نازنين که نگران ترشده بودگفت:اميرچي شده؟جواب بده
_خوبم خوبم نگران نباش فقط توبيابه اين آدرسي که بهت ميدم
نازنين:باشه الان اومدم.
آدرس رودادم به نازنين.پندارداشت دنبال چيزي توي جيبش ميگشت.
_دنبال چي ميگردي؟
پندار:شکلات...بدم بهت تابخوري
_نيازي نيس.
نگاهي به دختره کردم.به يه گوشه خيره شده بود.معلومه که خيلي ترسيده.فقط اين وقت شب توي خيابون به اين خلوتي چيکارميکرد؟اونم تنها...يه ربع بعدنازنين باماشينش اومدهمونجايي که مابوديم.چراغ جلوي ماشين روشن بودنازنين سريع ازماشين پياده شدواومدسمت من.ميدونستم اگه بلندشم بازسرم گيج ميره وجلوي چشام سياه ميشه ولي بايدبلندميشدم.قبل ازاينکه ازجام بلندشم نازنين اومدکنارم زانوزدوبانگراني پرسيد:اميرخوبي؟چي شده شماهارو؟
_عشق من توچرااينقدنگراني من خوبم.بعدابرات تعريف ميکنم که چي شده الان بايدبريم بيمارستان.
نازنين:بيمارستان؟بيمارستان براي چي؟
romangram.com | @romangram_com