#_نبض_احساس_پارت_70


به اطراف نگاه کردم.توي يه قسمت ازکوچه که تاريک بودروي زمين نشسته بودوتوي خودش جمع شده بودواروم اشک ميريخت.رفتيم سمتش.ازترس بيشترجمع شد.

_نترس ماکاريت نداريم.فقط خوبي؟

جوابي ندادچون هنوزم ميترسيد.

پندار:اميربهتره ببريمش دکتر.

_چجوري اخه؟هستي هم که نيس زنگ بزنم بيادازطرف دانشگاه رفتن شيراز.وايسازنگ بزنم به سعيد

هرچي زنگ ميزدم جواب نميداد.

_خواب خرس داره.

پندار:زنگ بزن به نازنين.

شماره نازنين روگرفتم معلومه که خوابه ديگه ميخواستم قطع کنم که باصداي خواب آلودجواب داد:جانم؟

_نازنين ببخشيدبيدارت کردم ولي موضوع مهميه.

نازنين که خوابش پريده بودبانگراني گفت:چيزي شده امير؟


romangram.com | @romangram_com