#_نبض_احساس_پارت_69

پندار:اميرشنيدي؟

_اره صداازاين ورمياد.

به سمت صدارفتيم هرچقدبيشترميرفتيم صداي دخترنزديک ترميشد.تااينکه به يه کوچه بن بست رسيديم.سه تاپسردوريه دخترجمع شده بودن.يکيشون نزديک دختره ميشد.باپنداربه سمتشون دويديم.

_چيکارميکنين آشغالاي عوضي؟

به سمت مابرگشتن باهم درگيرشديم.زديم وخورديم.

بعدازچنددقيقه درگيري اوني که باپنداردرگيربود چاقويي دراورد.يکيشون هم روي زمين افتاده بودمنم بااون يکي درگيربودم.چاقوروبه سمت ضربدري جلوي پندارميکشيدوپندارم جاخالي ميداد.حواسم پيش اونابودکه يه مشت خوردتوي دماغم.احساس کردم داره خون مياد.پاپشت دست کشيدم روي دماغم.داشت خون ميومد.بااوني که کشت زددرگيرشدم.اونم افتادزمين.ديدم اون پسربازوي پنداروزخمي کرده رفتم سمشون چاقوروگرفت سمت من.باپازدم رودستش چاقوازدستش افتادقبل ازاين بتونم بزنمش همشون باهم فرارکردن.رفتم سمت پنداردستش روي بازوش بود.

_خوبي پندار؟

پندار:خوبم چيزمهمي نيس يه خراش سطحيه.اميردماغت داره خون مياد

_مهم نيس.

پندار:ولي توکم خوني داري الان سرت گيج ميره.

راس ميگفت.اين کم خوني يادگاري بودکه اون بيماري ازخودش برام گذاشته بود.کافي بوديه خون ريزي داشته باشم زودسرم گيج ميرفت وجلوچشام سياه ميشد

پندار:دختره کو؟

romangram.com | @romangram_com