#_نبض_احساس_پارت_68


_هيچي يه مشت چرت وپرت.نميدونم ازاين پروژه دست بکشين وگرنه هرچي ديدي ازچشم خودت ديدي

فک کرده ميتونه منوبااين حرفاش بترسونه.

پندار:حالاميخواي چيکارکني؟

_هيچي به کارمون ادامه ميديم اين دفه جدي ترومصمم تر.

بعدازناهاردوباره برگشتيم سرکارمون.سه روزمونده بودبه ارائه طرحمون.سعيدروي مبل خوابش برده بودساعت حدود2نصقه شب بود.باپندارداشتيم کاراي نهايي روانجام ميداديم.

کش وقوسي به بدنم دادم وگفتم:بالاخره تموم شد.

پندار:ولي عجب طرحي شدها.

نقشه هارولوله کرديم وهمشومرتب کرده روي ميزگذاشتيم.

پندار:بريم بيرون قدم بزنيم.سعيد که خوابه.

_باشه بريم.

کتم روباگوشيم برداشتم وازشرکت اومديم بيرون.توي خيابوناقدم ميزديم ودرمورداين پروژه وحرف ميزديم وتموم شدنش روتصورميکرديم.نميدونم چقدراه رفته بوديم که يه دفه صداي جيغ يه دختري روشنيديم.


romangram.com | @romangram_com