#_نبض_احساس_پارت_63

پندار:من که عاليم وامادم واسه کار.

سعيد:منم خوبم.توچطوري؟

_خوبم.

پندار:چشات چراقرمزه؟

سعيد:اين وقتي نميخوابه چشاش اينجوري قرمزميشه.

_حالابحث چشم منوبزارين کناربياين کارمون روشروع کنيم.

پنداروسعيدکتشون رودراوردن وروي صندلي نشستن.

توي شرکت همه بايدکت وشلوارميپوشيدن يني همه تيپ رسمي بايدداشته باشن.اتاق من بزرگترين اتاق بود.

ازدرکه واردميشدي يه ميزبزرگ باصندلي بزرگ چرم درست جلوي پنجره قرارداشت.جلوي ميزهم يه دست مبل راحتي براي کساني که ميومدن قرارداشت.يک طرف کتابخونه،يه طرف ميزنقشه کشي ويه ميزبزرگترديگه که چندتاصندلي دورش بودومعمولاجلسه هاي غيررسمي اونجابرگزارميشد.دوراون ميزنشسته بوديم من داشتم طرحم روواسه بچه هاميگفتم واونابادقت گوش ميدادن.بعدازتموم شدن حرفام...

سعيد:پسرتومعرکه اي

پندار:حالاازکجااين فکربه ذهنت رسيد؟

ماجراي ديشب روبراشون تعريف کردم.هردوشون خيلي ناراحت شدن.

romangram.com | @romangram_com