#_نبض_احساس_پارت_62


روي زانوخم شدم وگفتم:جان عمو؟

صورتشواوردجلووازروي گونم بوسيدوگفت:ممنون

بغلش کردم وگفتم:مواظب خودت ودوستات باش.

ازاونجااومدم بيرون.

_نازنين؟!

نازنين:اميرچرا؟گناه ايناچيه که حقشون اينه...

رفتم نزديکش بغلش کردم وسرشوچسبوندم به سينم وگفتم:اروم باش عشق من....زندگي همينه...سرنوشت اوناهم همين بوده...

اون شب فهميدم که توي اون زمين چي بايدساخته بشه.تاصبح همه طرحامووکارهايي که ميخواستم انجام بدم رويادداشت کردم.ازفردابايدکاروشروع ميکرديم.

شب اصلاخواب به چشمام نيومد.همش نگران اون بچه هاواين پروژه بودم.صبح روزجمعه رفتم شرکت کسي توي شرکت نبود.به پنداروسعيدهم گفتم که بيان.تااونابيان روي نقشه قبلي کارکردم.ديگه اخراش بود.نقشه يه اپارتمان سه طبقه بود.حدودساعت 10سعيدوپنداراومدن منم کارم روتموم کرده بودم وداشتم قهوه ميخوردم.

سعيدوپندار:سلام

_سلام خوبين؟


romangram.com | @romangram_com