#_نبض_احساس_پارت_61

مهدي:کجا؟

_مگه نگفتي گرسنته بريم يه چي بخوريم ديگه منم عجيب گرسنم شده.

باهم رفتيم يه ساندويچ فروشي همين نزديکي ها.ساندويچ هاروسفارش دادم.تاسفارشابيان نازنين مهدي روبردتادستاشوبشوره.تااونابيان ساندويچاهم اومد.

نازنين:بخورخاله...

مهدي شروع به خوردن کرد.اونقدري گرسنش بودکه دولپي غذاميخورد.وقتي نصف ساندويچش روخورددست ازخوردن کشيد.

نازنين:چرانميخوري خاله؟

مهدي:سيرشدم...

_همچين گفتي گرسنمه منم گفتم الان ده تاساندويچم ميخوري بخورعمو...مردکه نبايدکم غذاباشه.

مهدي:اخه دوستام گرسنن...

اشک توچشماي نازنين جمع شده بودروشوکرداونورتامهدي نبينه منم بغض کرده بودم.يه قلوپ ازنوشابم روخوردم تابغضم روقورت بدم.

_توبخورعمونگران اونانباش واسه اوناهم خريدم.

مهدي بالبخندنگام کردخوشحال بودوبااشتهابه خوردن غذاش ادامه داد.يه لحظه چشم افتادبه نازنين که داشت باعشق نگام ميکرد.لبخندي به روش زدم همه احساسم روريختم توي چشمام تاباهمه ي وجودم بگم دوسش دارم.وقتي غذاي مهدي تموم شدازاون جااومديم بيرون.مهدي رورسونديم جايي که ميموندن.يه ساختمون نيمه کاره.ازپله هارفتيم بالاتارسيديم طبقه 3کلي بچه اونجابودبالباساي کهنه...پاره...موهاي اشفته...دست وصورتي کثيف...اولش ترسيدن ولي وقتي مهدي روديدن همشون اروم شدن...به سمت پلاستيکي که دست مهدي بودن اومدن معلوم بودکه خيلي گرسنن.نازنين طاقت ديدن اين صحنه رونداشت براي همين ازاونجارفت بيرون.خواستم برم دنبالش که مهدي صدام کرد:عمو؟!

romangram.com | @romangram_com