#_نبض_احساس_پارت_59
بانازنين رفتيم بيرون.هواخيلي خوب بود.باهم توي پياده روهاقدم ميزديم.
نازنين:امير؟!
_جانم؟
ميدونستم که نميخوادچيزي بگه فقط ميخواست اسمموصداکنه.چقدشنيدن اسمت اززبون عشقت براادم قشنگه انگارقشنگترين اسم دنياروداري.
همينجوري بي هدف توي خيابون قدم ميزدم دستام توي جيب شلوارم بودونازنين هم دستشودوربازوم حلقه کرده بود.ساعت نزديکاي 10شب بودوخيابون تقريباخلوت.
نزديکاي يه سطل زباله بوديم که ديديم که بچه تقريبا5،6ساله داره ازتوي سطل زباله دنبال چيزي ميگرده.وقتي ديدداريم نزديکش ميشيم ازکارش دست کشيدخواست فرارکنه که من زودتربهش رسيدم.يه پسربچه کوچيک بالباساي پاره وکثيف...
_داشتي چيکارميکردي؟
پسربچه درحاليکه داشت گريه ميکردگفت:بخداهيچي..
نازنين:چراگريه ميکني؟ماکه کاريت نداريم...
_راس ميگه عمو...مامان وبابات کجان؟توچرااين وقت شب بيروني؟
پسربچه که ترسش فروريخته بودوحالااروم ترشده بودگفت:مامان وبابام پيش خدان...منم داشتم دنبال غذاميگشتم.
نازنين:اينجا؟!
romangram.com | @romangram_com