#_نبض_احساس_پارت_58
سعيد:والاماهرپيشنهادي به ايشون ميديم يه بهونه اي مياره وردش ميکنه.
_سعيدتواون زمين رومگه نميخواي؟تومگه نميخواستي روي اون زمين کارکني؟مگه نميخواستي شرکتمون اسم ورسم دارشه؟
سعيد:خب معلومه...
_پس بايديه چيزي باشه که باعث شه اين کارمال ماشه.
پندار:اميرتوفکري نداري؟
ازروي مبل بلندشدم ورفتم جلوي پنجره.دستماموکردم توي جيب شلوارم وبه منظره بيرون خيره شدم.
_نه هنوز...
اعصابم خيلي خوردشده بود.هيچ فکري به ذهنم نميرسيد.اين کاربراي هممون خيلي مهم بود.
به هواي بيرون نيازداشتم.
_من ميرم بيرون يکم هوابخورم.
نازنين:اميروايساتامنم بيام.
romangram.com | @romangram_com