#_نبض_احساس_پارت_56
اون روزهممون خيلي خوشحال بوديم.هرکي يه نظري براي اين زمين ميداد.روزبعدپنداربادوستش قرارگذاشت اونم اومدشرکت.دوست پندارکه اسمش علي بودخيلي پسرخوب ومودبي بود.آلمان زندگي ميکرد.الانم مجبورشده بودبخاطراين زمين بياداينجابعدش ميخواست ازاينجابراي هميشه بره.زميني که داشت خيلي باارزش بود.
علي:اين زمين براي من خيلي ارزش داره.نه اينکه فک کنين ارزش مادي داره نه اين زمين ازپدربزرگم به من رسيده وروش خيلي زحمت کشيده شده نميخوام زحمتاش به حدربره دوس دارم مورداستفاده قراربگيره.
_بله درسته...
علي:علاوه برشماشرکت ديگه اي هم خواهان اين زمينه وخيلي دلش ميخوادپروژش رو،روي اين زمين پياده کنه.براي همين هم من به هردوشرکت ميگم که طرحاشون روبکشن ودرعرض دوهفته به من تحويل بدن.تاازبينشون انتخاب کنم.
پندار:علي جان دوهفته زمان کمي نيس؟
علي:باورکن اگه ميشدوقت بيشتري ميدادم اصلامن ازهمون اول ميخواستم زمين روبسپرم دست اونااماوقتي توروديدم تصميم گرفتم که به شماهام يه فرصتي بدم.
پندار:لطف داري...
بعدازرفتن علي من وپنداروسعيددورهم نشستيم تافکرامون روروي هم بريزيم.
سعيد:خب حالابايدچيکارکنيم؟
_بايدنشون بديم که اين همه سال درس خونديم الکي نبوده.سعيدتوهم ميدوني که ماباچه سختي اين شرکتوراه انداختيم ازاولم خواستيم روي پاهاي خودمون وايستيم.
پندارتوهم ازوقتي که اومدي ديدي که چقد هممون تلاش ميکرديم تاکارامون به بهترين شکل تحويل بديم.
romangram.com | @romangram_com