#_نبض_احساس_پارت_55

_خب؟!

پندار:صاحبش يکي ازدوستاي دوران دانشجوييم دراومد.داشتيم درموردچيزاي مختلف حرف ميزديم که بحث رسيداونجا.گفت دارم روپيشنهاديه نفرفک ميکنم منم ازش خواهش کردم که به ماهم يه فرصتي بده تاکارخودمون روبهش نشون بديم

_خب؟

پندار:خب به جمالت اونم قبول کرد.

_جدي ميگي؟واي داداش تومعرکه اي.

همديگروبغل کرديم.خيلي خوشحال بودم بااين کارشرکتمون اسم ورسمي براي خودش پيداميکردوميتونستيم خودمون رونشون بديم.

سعيدوارداتاق شدوگفت:به به ميبينم که جمعتون جمعه گلتون کم بودکه تشريف اورد.

رفتم سمتش دستموانداختم دورگردنش.

سعيد:داداش خوبي؟مهربون شدي؟

خنديدم وگفتم:سعيداگه بدوني چي شده؟

سعيد:چي شده؟

پنداريه بارديگه ماجراروبراي سعيدهم تعريف کرد.اونم خيلي خوشحال شدچقدحسرت اون زمين روخورده بوديم.زمين يکم ازشهرخارج تربود.دورتادورش خالي بودوميشدهرکاري باهاش کرد.براي دوست پندارهم ازاجدادش باقي مونده بود.تصميم گرفتيم که بادوست پنداريه ديداري داشته باشيم وبعدازبستن قراردادکشيدن طرح روشروع کنيم.

romangram.com | @romangram_com