#_نبض_احساس_پارت_54
نازنين:مباااارکه...
هستي:اخ جون دارم عمه ميشم...
خلاصه هرکدوممون يه چي گفتيم وامين وغزل روبغل کرديم وتبريک گفتيم.
اون شبم بهمون خيلي خوش گذشت مخصوصاباخبري که امين بهمون داد.
پنداريه دفه وارداتاق شددرحاليکه نفس نفس ميزد.ازجام بلندشدم ورفتم سمتش نگران شده بودم.
_چيشده پندار؟اتفاقي افتاده؟
پندار:ن...نه....ف...فقط...
_فقط چي؟بيابشين اينجاببينم.
يکم که نفسش اومدسرجاش گفت:اميريادته يه ماه پيش درمورديه زمين بزرگ حرف ميزديم روش طرح ميريختيم؟
romangram.com | @romangram_com