#_نبض_احساس_پارت_53

بعدخم شدوبه نشونه ي تعظيم گفت:بااجازه استاد...

خنديدم.کناراين پسرهيچ کس احساس ناراحتي نميکرد.

پدرومادرش آمريکازندگي ميکردن ولي سعيدخودش اينجابودوهرچندوقت يکبارميرفت به پدرومادرش سرميزديااوناميومدن اينجا.

شب باسعيدوهستي رفتيم دنبال نازنين.سايه هم کنارش بود.ازاون ورم همه باهم رفتيم رستوران سنتي.روي تخت هايي که توي حياط بودنشستيم.سايه دخترخيلي خوبي بودبه جمع ماهم خيلي زودعادت کردواحساس راحتي ميکرد.کسي نميگفت اينادوست همن چون ازخواهرم بهم نزديکتربودن وهواي هموهمه جوره داشتن.

ميگفتيم...ميخنديديم...سربه سرهم ميزاشتيم...بعدشام گفتيم که چاي بيارن.مشغول چاي خوردن بوديم که...

_راسي داداش گفتي يه خبري ميخواي بهمون بدي

امين نگاهي به غزل کردوبهم لبخندزدن.

سعيد:چيه ناقلا؟نگاه مشکوک بهم ميکنين...

امين:راستش ما...

هستي:جون به لبمون کردي داداشي بگوديگه.

امين:خيلي خب باباچقدعجولي تو...ماداريم بچه دارميشيم.

_جدي؟!

romangram.com | @romangram_com