#_نبض_احساس_پارت_46
اشک ازچشمام ريخت.من نميخواستم اينجوري شه.من نميخواستم بلايي سرکسي بياد.شهاب جون خودشو به خاطرمن به خطرانداخت.
بابامنودرآغوشش گرفت وگفت:گريه نکن دخترم.
_بابامن نميخواستم اينجوري شه.
بابا:ميدونم دخترم.توتقصير ي ندار ي .خداروشکرکن که قبل،ازاينکه زنش بشي فهميدي که چه ادمي بوده ولي کاش اين اتفاق نمي افتاد.
آغوش باباهميشه امن ترين جابرام بود.وقتي بغلش بودم همه غم وغصه هام روفراموش ميکردم.چقددلم براي مامان تنگ شده بود.خيلي وقت بودکه سرخاکش نرفتم. دلم ميخواست برم پيشش وکلي دردودل کنم.ازاميربگم...ازاتفاقاتي که افتاد...ازش بخوام برام دعاکنه...دعاکنه که درکناراميرخوشبخت باشم...
لباساي سياهم روپوشيدم.اميرهمينطوري که گفته بودصبح زوداومده بوددنبالم.خبرمرگ شهاب وسانازرو ديشب بهش گفته بودم.اونم لباس مشکي پوشيده بود.باباونيماورهازودترازمارفته بودن سرخاک.من واميرم به سمت بهشت زهراحرکت کرديم.جمعيت زيادي جمع شده بودن.صداي گريه ازهرطرفي ميومد.مادرشهاب کارقبرپسرش نشسته بودوباصداي بلندگريه ميکردودست به خاکش ميکشيد.پدرش هم شکسته وپيرترشده بود.شهاب تنهافرزندشون بود.خودم رومقصرميدونستم.بااينکه همه ميگفتن من تقصيري نداشتم اشک صورتم روپوشونده بود.امير دستموگرفت وفشارآرومي بهش داد.کنارش احساس امنيت وآرامش داشتم.رفتم کنارمادرشهاب تابهش تسليت بگم.تامنوديدشروع کردبه دادزدن:به چه حقي اومدي اينجا؟اومدي تابدبخت شدنمون روببيني؟ببين...ببين پسرم کجاست؟اون هنوزخيلي جوون بودکلي نقشه واسه ايندش داشت...اين حقش نبود...گمشوازاينجا...نميخوام ببينمت...ازاينجابرو...
خانوماي اطراف سعي داشتن که ارومش کنن.اروم گريه ميکردم.رهااومدکنارم وازدستم گرفت تابلندم کنه.حرفاش خيلي برام سنگين بود.داشتيم ازاونجادورميشديم که...
پدرشهاب:نازنين؟
سرجام ايستادم برگشتم سمتش.فاصله اي که بينمون بودروطي کردونزديکم شد.سرش روانداخت پايين وگفت:من شرمندتم دخترم...من همه ايناروميدونستم هربارم به شهاب گوش زدميکردم امااون ميگفت مهم نيس من فقط نازنين روميخوام.خواستم بهت بگم ولي گفت اگه اين کاروکنم براي هميشه اونوازدست ميدم.من پدربودم وشهاب تنهابچم.هيچ کدوم مانميدونستيم که قراره اون دختربياد...بابت حرفاي شهناز هم عذرميخوام درکش کن بالاخره مادره وداغ فرزندمونده توي دلش...
ازحرفاش شرمنده وخجالت زده شدم نميدونستم چي بگم فقط گفتم:اين حرفارونگين شهنازخانم حق دارن شايداگه من نبودم هيچ کدوم ازاين اتفاقانمي افتادشايد اگه من زودترازدلم خبردارميشدم بپيشنهادشهاب روقبول نميکردم واين اتفاق نمي افتاد...منوببخشين...
_نه دخترم اين حرفارونزن.توبي گناهي...
romangram.com | @romangram_com