#_نبض_احساس_پارت_45
نيما:اره گل ميمون کم داشتيم پيداش شد.
_اااا بابانگاش کن به من ميگه ميمون...
بابا:نيمااذيت نکن دخترمو...
نيما:ايييييش لوس...باباهمين کاراروکردين که اينجوري شده.
زبونم روبراش دراوردم ورفتم بغل بابا.
بابا:چطوري دخترم؟
_خوبم بابايي.
ازبغلش اومدم بيرون سريع ازشون پرسيدم:ازشهاب چخبر؟
همه نگاه هارنگ غم گرفت.فهميدم که خبرخوبي درانتظارنيست.
نيما:امروزرفتم بيمارستان.اون دختره سانازکه همونجاتموم کرده بود.شهابم که...
_که چي؟!
نيما:امروز...امروزبعدازظهرتموم کرد.
romangram.com | @romangram_com