#_نبض_احساس_پارت_44


_ازاين حرفانداشتيم ها...

_بي تلبيت...اخ اخ دستم...ناقص شدم خدا...مظلوم گيراوردي؟اخ اخ اخ

_خيلي خب حالالوس نشو.تيرکه نخوردي

_ممنونم ازاين همه ابرازاحساساتت...

_خواهش ميکنم...

هردوهمديگرونگاه کرديم ويه دفه زديم زيرخنده.

_شب بخير

_مواظب خودت باش عشقم شب بخير

ازماشين پياده شدم تاوقتي که واردخونه شم اميردم دربوددروکه بستم اونم رفت.توحياط ماشين نيما هم بود.

بابادوست نداشت نيماازاين خونه بره ومستقل شه ازخلوتي خونه بدش ميومدواسه همين ازشون خواست که پيش مازندگي کنن.خونمون دوطبقه بودطبقه اول منووبابابوديم وطبقه دومم نيماورهازندگي ميکردن ازبيرون که نگاه ميکردي اصلامعلوم نميشدکه دوطبقس چون طبقه هاازداخل بهم راه داشتن ونيما ورهابراي رفتن به بالابايدازطبقه ماردميشدن.معمولا براي خواب يانيمابراي انجام کاربالاميرفت وبيشترمواقع پايين پيش منوبابابودن.سه تااتاق داشت بايه کتابخونه بزرگ.هراتاقي حموم ودسشويي مخصوص خودش روداشت يه قسمت سالن مبلاي سلطنتي چيده شده بودومعمولامهمونااونجاميرفتن ويه قسمتم مبلاي راحتي که جلوش تلويزيون قرارداشت اون طرف هم سالن غداخوري بود.اشپزخونه هم بزرگ بودباهمه وسايل موردنياز طبقه بالاهم مثه طبقه پايين بودولي وسايلاش مثه طبقه پايين نبود.رفتم داخل بلندسلام کردم جواب سلامم رودادن.همه دورهم توي هال نشسته بودن وچايي ميخوردن.

_به به جمعتون که جمعه ماشالله فقط گلتون کم بودکه اونم اومدبه سلامتي.


romangram.com | @romangram_com