#_نبض_احساس_پارت_47

بعدازحرف زدن باپدرشهاب ازاون جادورشديم.

*****

"امير"

روزادرکنارنازنين قشنگ ترازاون چيزي بودکه فکرشوميکردم.حالاديگه همه ميدونستن که ماچقدهمديگرودوست داريم.اونم کارش روتوي داروخانش شروع کرد.شرکتي که راه انداخته بوديم خيلي بزرگ بودبراي همين تنهامشغلمون شده بوداستخدام افرادبيشتري.هستي هم درس ميخوندهم توي شرکت کارميکرد.سعيدهم افرادي که شرايط مناسب براي استخدام روداشتن روانتخاب ميکردوبراي تاييد نهايي ميفرستادپيش من.مشغول کشيدن نقشه پروژه جديدبودم که تلفن شرکت زنگ خورد.همونجوري که سرم پايين بودگوشي روبرداشتم.

منشي:آقاي پارسا،آقاي توکلي تشريف آوردن.

_خيلي خب بفرستشون داخل...

منشي:بله چشم...

گوشي روگذاشتم ودوباره مشغول کشيدن نقشم شدم.صداي دراومد.

_بفرماييد...

_سلام خسته نباشين...

سرم روازروي نقشه برداشتم.اون مردنزديک ترشدازجام بلندشدم وباهم دست داديم.

_سلام ممنون بفرماييد بشينين.

romangram.com | @romangram_com