#_نبض_احساس_پارت_42
_يه بارديگه بگو.
_چي رو...
_همينايي که الان گفتي.
درست روبروي هم وايستاده بوديم چشم توچشم هم.دستاشودرازکردودستاموگرفت تودستش وگفت:دوست دارم ديوونه من
دستاموازدستش خارج کردم وگرفتمش توي بغلم وازروي زمين بلندش کردم وچرخوندم.ازخوشحالي بلندبلندميخنديد.گذاشتمش روي زمين دستاموگذاشتم دوطرف صورتش وپيشونيم روچسبوندم به پيشونيش اونم دستشوگذاشت رودستام.
ازهيجان هردومون نفس نفس ميزديم.
_خيلي...دوست دارم...نازنين...بيشترازهرچيزوهرکسي که فک کني...جونمم بخواي همين الان...
انگشت شصتش روگذاشت روي لبم وگفت:هيييييش من خودتوميخوام نه جونتو...ديگه ازمرگ حرف نزن.فقط قول بده که کنارم ميموني.
روي شصتش روبوسيدم وگفت:قول ميدم نفسم...به شرفم...به مردونگيم قول ميدم که هيچ وقت تنهات نميزارم...تومال خودمي...توخانوم مني...
اون روزيکي از بهترين روزايي بود که توي عمرداشتم.تاشب بانازنين تنهابوديم جالب اينجاس که انگاربقيه هم ميدونستن که نبايدبيان.بانازنين ناهارخورديم...سرناهارمن جک ميگفتم اونم ميخنديد...بعدش فيلم ديديم...بعدفيلم رفتيم اتاق من تاچمدونم روکه هنوزلباسام توش بودروبازکنيم.
کلي هديه براي نازنين خريده بودم به مناسبت هاي مختلف...روزتولدش...روزعشق...سال نو...کريسمس...هيچ وقت مثه امروزاحساس خوشبختي نکرده بودم.اگه بگم ازبهم خوردن اين عروسي ناراحت شدم دروغ گفتم چون اصلادلم نميخواست نازنين روکنارکس ديگه اي ببينم ولي دوس نداشتم اينجوري بشه.اميدوارم حال هردوشون هرچه زودترخوب شه.
romangram.com | @romangram_com