#_نبض_احساس_پارت_40
_نه اتفاقابيشترازروزاي ديگه سرجاشه.
اين دفه جد ي ترازقبل گفت:اين مسخره بازي هاروبزارکناربابت کمکت ممنون ولي نياز ي به پرستارندارم شماهم بهتره بري سرخونه زندگيت وبه عشقت برسي.
_خب منم دارم همينکاروميکنم ديگ...
_نخيرم عشق شماهمونيه که ديشب خانومش شدي.
_من خانوم کسي نشدم.
_منظورت چيه؟
_اميرديشب همه چيزبهم خورد.(همه ماجراروبراش تعريف کردم)اميرمنوببخش که ديرفهميدم...منوببخش که اذيتت کردم...فک کردم حس بين منوتويه دوستي سادس ولي اينطورنبود...اميرمن دوست دارم من باشهاب ازدواج نکردم چون تورودوست دارم من خانوم کسي نشدم ونميشم جزتو... وحاضرم هرکاري کنم تامنوببخشي.
"امير"
نميدونستم چيزايي که دارم ميشنوم روباورکنم يانه.به گوشام شک داشتم.گفت دوسم داره...گفت بااون ازدواج نکرده...مغزم قفل کرده...ميترسيدم همش خواب باشه...خدايااگه خوابه نزاربيدارشم هيچ وقت...
_اميرمنوميبخشي؟
_ها...من؟چي گفتي؟يه بارديگه بگو
romangram.com | @romangram_com