#_نبض_احساس_پارت_39

چشمکي زدوازخونه بيرون رفتن.

تواشپزخونه روي صندلي نشسته بودم وداشتم به اين فک ميکردم که چجوري ازدلش دربيارم که اميرواردآشپزخونه شد.

شلوارلي باتيشرت قرمزپوشيده بودحوله کوچيکي روهم روي دوشش انداخته بود.

_بقيه کجان؟

_رفتن به کاراشون برسن.

صندلي روبه عقب کشيدونشست منم بلندشدم تابراش چايي بريزم.پشتم بهش بودازصداي کاردوبشقاب فهميدم که داره براي خودش لقمه ميگيره.

_توچرانرفتي؟شوهرت منتظره حتما...

داشت نيش وکنايه ميزدسعي کردم به روي خودم نيارم براي همين بالبخندبرگشتم سمتش وچايي روگذاشتم جلوش اونم اروم گفت:ممنون...

منم سرجاي قبليم نشستم وگفتم:کدوم شوهر؟

باتعجب نگام کردوگفت:حالت خوبه؟

_اره خيلي خوبم.

_نه خوب نيسي فک کنم سيستم عصبيت ريخته بهم.

romangram.com | @romangram_com