#_نبض_احساس_پارت_37
سرموگذاشتم روي تخت وآروم اشک ريختم.
*****
"امير"
چشاموبازکردم.چندبارپلک زدم احساس کردم کسي دستم روگرفته به دستم نگاه کردم نازنين بود.اون اينجاچيکارميکرد؟همه اتفاقات ديشب يادم اومدولي اون الان بايدپيش شوهرش باشه اينجاچيکارميکنه؟چقداروم ومعصوم خوابيده بود.اون يکي دستموکه بهش سرم وصل بوددرازکردم تاموهاشونوازش کنم ولي پشيمون شدم اون مال من نيس...اون سهم يکي ديگس...تکون خوردوسرشوازروي تخت بلندکردلبخندي زدوگفت:بيدارشدي؟حالت چطوره؟
_خوبم تواينجاچيکارميکني؟
انگارناراحت شدولي گفت:من...
نتونست حرفشوادامه بده چون هستي ودنبالش يه ايل وارداتاق شدند.
هستي:سلام داداشم...خوبي؟هممون رونگران کردي.
_سلام.خوبم توبازيه قوم جمع کردي دورمن؟
سعيد:ماروباش بخاطرکي اومديم اينجا.
_مگه من گفتم بياي؟
سعيد:فک نکن بخاطرتواومدم ها.
romangram.com | @romangram_com