#_نبض_احساس_پارت_35
سرموازداخل ماشين آوردم بيرون وروبه هستي گفتم:داره توي تب ميسوزه.
هستي:ببريمش بيمارستان؟
_فعلاببريمش بالااگه حالش بدترشدميبريمش.
باکمک هستي برديمش بالابااينکه خيلي سنگين بود.تواتاقش روي تخت خوابونديمش.
_هستي تولباساش روعوض کن تامنم برم آب سردبيارم.
هستي:ولي من که تنهايي نميتونم لباساش روعوض کنم.
_وايسازنگ بزنم به نيمابياد اينجاسرراهش هم چندتاداروبگيره.
به نيمازنگ زدم خواب بودولي وقتي گفتم بيادسريع قبول کرداسم چندتاداروروهم دادم تاسرراهش بياره.
تانيمابياددستمال سردروگذاشتم روي سراميرتايکم تبش بيادپايين.
بغض راه گلموبسته بودامانبايدگريه ميکردم.ياداون روزي که حالش توبيمارستان بدشدافتادم.اون روزفکرکردم براي هميشه تنهامون.منوببخش عشقم...ببخش که بخاطرمن به اين حال افتادي...امير؟بايدخوب شي...مثه دفه قبل...اين دفه کلي حرف دارم...ميخوام بگم که چقددوست دارم...
زنگ خونه روزدن.هستي رفت دروبازکنه منم داشتم دستمال رودوباره خيس ميکردم تابزارم روي پيشونيش.
نيماوارداتاق شد.
romangram.com | @romangram_com