#_نبض_احساس_پارت_34


هستي:اينواميرخيلي وقت پيشاخريده بود به من ميگفت به نازنين بگوچاق نشه هاميترسيداندازت نشه.

خدايامن داشتم چيکارميکردم؟اين همه دوسش داشتم ولي چراالان فهميدم؟چرااينقدآزارش دادم؟اون دوسم داشته ومن اين همه مدت نفهميدم...

چشم افتادبه عکسي که کنارتختش بود.رفتم طرف عکس وبرش داشتم.يه عکس ازنيم رخش بود.محوعکسش شده بودم تاجايي که نفهميدم هستي کي رفته.

_امشب فهميدم که چقددوسم داري...ازچشات بارونيت...ازدل شکستت...منوببخش امير...منوببخش که نفهميدم...منوببخش که اذيتت کردم...فقط بيا...قول ميدم که همشوجبران کنم...من...من خيلي دوست دارم امير...خيلي...

يهوهستي دروبازکردوگفت:نازنين اومد...

ازجام بلندشدم.شالم روسرم کردم ورفتم پايين.هستي ازپشت صدام ميکرد:نازنين وايسامنم بيام..

.سريع سوارآسانسورشدمورفتم پارکينگ.ولي هنوزماشينش روداخل نيورده بود.رفتم بيرون ازحياط.توي ماشينش بودسرش روهم گذاشته بودروي فرمون.به شيشه ماشين کوبيدم ولي هيچ عکس العملي نشون نداداين دفه محکم ترکوبيدم ولي بازم جوابي نداد.درماشين روبازکردم.

_امير...

جوابي نداد.سرشوازروي فرمون بلندکردم.داشت توي تب ميسوخت وناي حرف زدن نداشت چشماش بسته بودوصورتش خيس ازعرق بود.بوي مشروب ميدادانگاري مست کرده بود.آروم زدم توي صورتش وصداش زدم:امير...اميرپاشو...امير...

هستي هم اومده بودپايين.

هستي:نازنين چي شده؟


romangram.com | @romangram_com