#_نبض_احساس_پارت_33

نگاهش کردم اونم ادامه داد:هيچي بيخيال.

ميدونستم سوالش چيه واسه همين گفتم:نه نميدونستم...من بخاطراميرگفتم نه...من ميدونم که امشب اميراومده بودوديدمش...

هستي:ديديش؟!

_اره ديدمش...هستي اميرميادمگه نه؟منوميبخشه مگه نه؟

هستي نزديک ترشد.فنجون روگذاشتم روميز.

هستي:دوسش داري؟

_خيلي..

دستاموگرفت وگفت:اونم خيلي دوست داره.تابه حال اميرواينجوري نديده بودم.يه جوري ازاينده حرف ميزدکه انگارهمشوبه چشم ديده.وقتي شنيديم که داري ازدواج ميکني خيلي ناراحت شديم نخواستيم به اميربگيم خيلي داغون ميشدواينطوري هم شدمانميدونستيم که امشب ميادبه ماچيزي نگفته بودولي ميادنگران نباش اون اميري که من ميشناسم هيچ وقت نميتونه ازدست کسي دلخورباشه مخصوصااگه اون طرف توباشي.

يکم ديگه حرف زديم.ساعت3شده بودولي هنوزخبري ازش نبود.تايه ساعت پيش همه زنگ ميزدن وخبرش روميگرفتن ولي مثه اينکه اونام ازانتظارخوابشون برده بود.

هستي:نازنين بياميخوام يه چيزي روبهت نشون بدم.

بلندشدم ودنبالش رفتم منوبرداتاق امير.

واي خداي من...چشم افتادبه لباس بلندوسفيدي...چه لباس قشنگي...واقعامحشره...نميتونستم چشم ازش بردارم.

romangram.com | @romangram_com