#_نبض_احساس_پارت_32
_نيماتوپيش باباباش نگران منم نباشين.
نيما:باشه پس خبري شدبه منم بگين.
سعيدبلندشدکه نيماروبدرقه کنه.
هستي:نازنين پاشوبريم تواتاق من بهت لباس بدم.
باهم بلندشديم هستي يه دست ازلباس هاي خودش روبهم دادچندبارم تاکيدکردکه تميزن وازشون استفاده نکرده.
_خيلي خب هستي جان فهميدم وسواسي که نيسم.
هستي رفت بيرون تامن لباسام روعوض کنم.بعدازعوض کردن لباسم گيره هاي موهام روبازکردم روسرم داشتن سنگيني ميکردن.بعدشم رفتم دسشويي دست وصورتم روشستم.ازاتاق هستي که اومدم بيرون ديدم کسي توهال نيس.مثه اينکه همه رفته بودن.هستي هم بادوتاليوان ازآشپزخونه اومدبيرون.
_بقيه کو؟
هستي:همشون روفرستادم برن.اميربيادببينه بخاطرش اينجوري جمع شديم عصباني ميشه.
باهم نشستيم روي مبل وهستي فنجون قهوه روگرفت سمتم.چقداين قهوه الان ميچسبيد
هستي:نازنين؟!
romangram.com | @romangram_com