#_نبض_احساس_پارت_31
بدون هيچ حرفي اومدم بيرون.همون موقع نيماروديدم که داشت ميومدداخل.
نيما:کجا؟
_نيمابايدبريم.امير...اون منتظرمه...بايدبريم...
نيما:باشه عزيزم اروم باش ميريم.ميريم دنبالش...
_نيماالان بريم..
نيمابغلم کرده بودوموهامونوازش ميکردميخواست ارومم کنه اماتنهاچيزي که ارومم ميکردالان ديدن اميربود.سوارماشين شديم وبه سمت خونشون حرکت کرديم.ازاتفاقات امروزحسابي شکه شده بودم دلم نميخواست براي هيچ کدومشون اتفاقي بيفته واسه همين دعاميکردم که هردوشون خوب شن.ميدونم اين خودخواهيه که بااين همه اتفاق بازبرم دنبال عشق خودم ولي ميدونم که حال اميرم الان خوب نيس ودلم ميخوادکنارش باشم دلم ميخوادبهش بگم که دوسش دارم.خونه ي پدريش رووقف کرده بودن ويه آپارتمان خريده بودن که اميروهستي اونجازندگي ميکردن. وقتي رسيديم باهم پياده شديم.زنگ روزديم وهستي دروبازکرد.باآسانسوررفتيم طبقه20.وقتي رسيديم هستي دم درمنتظرمون بودازقيافش معلوم بودکه حال خوبي نداره.همدگيروبغل کرديم.
هستي:خوبي؟
_اميرهس؟
هستي:نه...آب شده رفته زمين...همه جاروگشتيم ولي نيس...بياين تو...
بانيمارفتيم داخل.امين وغزل وسعيدهم بودن.يکي ازيکي بدتر.همه دورهم روي مبل نشستيم.ساعت نزديکاي 12بود.
نيما:نازنين من ميرم يه سربه بابابزنم اونم حتماحالش خرابه بازميام.برات لباسم بيارم؟
هستي:لباس اينجامن بهت ميدم شمازحمت نکشين آقانيما.
romangram.com | @romangram_com