#_نبض_احساس_پارت_30


شهاب:سانازتواينجاچيکارميکني؟

دختره که فهميدم اسمش سانازه گفت:يادته به منم اينجوري گفتي دوسم داري؟گفتي برميگردي ميبينم که داري ازدواج ميکني.من وبچتوول کردي اومدي اينجاکه هرغلطي دلت خواست بکني؟فکرکردي من ميزارم؟خيلي دوستش داري نه؟اگه نباشه چيکارميکني؟آبرومو،غرورمو،خانوادموهمه چيزموازم گرفتي منم عشقت روازت ميگيرم.

اسلحه روبراي شليک اماده کرد.

_اول عشقت روميکشم بعدخودمو.

من هاج وواج داشتم نگاشون ميکردم که باصداي شليک اسلحه وآخ شهاب به خودم اومدم.تيربه قلب شهاب خورده بودوزخمي شده بود.شهاب خودش روجلوي من انداخته بود.شهاب افتاده بودزمين ازترس توان ايستادن نداشتم روي دوزانوافتادم.

شهاب:نازنين...

قبل ازاينکه بتونه حرفش روبزنه ازهوش رفت.مادرش داشت کنارش گريه ميکردباتعجب داشتم به شهاب نگاه ميکردم که دوباره صداي اسلحه اومد.سانازهم تيروبه قلبش زده بود.صداي آژيرپليس وامبولانس شنيده ميشد.هردوشون روبردن بيمارستان.

ازاين همه اتفاق شکه شده بودم نميدونستم چيکارکنم حس کردم که يکي کنارم اومده سايه بود

سايه:نازنين...

بايدميرفتم دنبال امير.ازجام بلندشدم.

سايه:کجانازنين؟


romangram.com | @romangram_com