#_نبض_احساس_پارت_29

سوارماشين شدم.شيشه ها روپايين دادم وباسرعت خيلي زيادرانندگي ميکردم.

*****

"نازنين"

خبردادن که عاقداومده.نه خدا....نه...کمکم کن خدا...بايدبگم نه....من اميرودوست دارم...حسي که تابه حال نداشتم...حتي شهاب روهم اينجوري دوست نداشتم...رفتيم داخل ساختمون...روي صندلي هامون کنارسفره عقدنشستيم.قرآن دستم بودامامن مثه عروساي ديگه براي خوشبختيمون دعانميکردم دعاميکردم تاخدابهم نيروبده بگم نه دعاميکردم منواميروبهم برسونه دعاميکردم همه چي درست شه....عاقدبراي بارسوم پرسيد:

دوشيزه محترمه خانم نازنين پارسيان آيابه بنده وکالت ميدهيدکه شمارابامهريه معلوم به عقددائم آقاي شهاب کامروادربيارم؟آياوکيلم؟

بعدازکمي مکث گفتم:نه...

همه روديدم که ازتعجب چشاشون چهارتاشده بودبعضي هام داشتن بانيشخندنگام ميکرد.

شهاب:نازنين...

_من نميتونم شهاب...نميتونم وقتي دوست ندارم باهات ازدواج کنم...اين بزرگترين بديه درحقت...نميتونم وقتي دلم،فکرم،احساسم پيش يکي ديگس باهات ازدواج کنم...

شهاب:ولي من دوست دارم...

_که دوسش داري آره؟!

همه به سمت صدابرگشتيم.دختري اسلحه به دست روبروي ماوايستاده بود.

romangram.com | @romangram_com